گاهی اوقات چنان با احساس همراه رباتها صحبت میکرد که فراموش میکرد آنها احساساتی ندارند. حتی فراموش میکرد آنها ساختهای به دست انسانها هستند که قابلیت فراموش کردن هر چیزی را دارند.
«دست از درد و دل کردن با رباتا بردار. اونا حتی احساست تورو متوجه نمیشن.»
آرورا لبهی میز نشسته بود و پاهایش را مثل یک کودک تکون میداد. مهم نبود چقدر سالها میگذرند و سن او بالا میرود. او هنوز کودک هشت سالهای است که روز اول ساخته شده بود. میتوان گفت در طول آن هزار و دویست سال، هیچ کودکی مثل آرورا ساخته نشده بود.
همیشه موهایش را بالای سرش جمع میکرد و همراه دفتر کوچکش همه جای یتیمخانه قدم میزد. اگر فرد جدیدی به آنجا میآمد، قطعا آرورا را فرشتهای میدید که برای خدا پیغام میبرد. به همین شکل از همه چیز یادداشت برداری میکرد.
آرورا سرش را کج کرد و گفت. «اما به هرحال بهم جواب میده. همین برام …
The sun never says to the earth,
"You owe me."
Look what happens with a love like that.
It lights up the whole sky.
---
Even after all this time
The sun never says to the earth,
"You owe me."
Look what happens with a love like that.
It lights up the whole sky.
---
I wish I could show you
When you are lonely or in darkness
The astonishing light
Of your own being.
---
Out of a great need
We are all holding hands
And climbing.
Not loving is a letting go.
Listen,
The terrain around here
Is far too dangerous
For that.
---
The moon has become a dancer
At this festival of love.
This dance of light,
This sacred blessing,
This divine love,
Beckons us
To a world beyond
Only lovers can see
With their eyes of fiery passion.
------------------------------------------------
They met at the festival of love, where the moon was the dancer and the stars were the audience. They were drawn to each other by a force beyond their control, …
Read ...The days of spring have come, the garden is in bloom
The nightingale sings on every branch, the breeze is in tune
The roses are laughing, the jasmine is fragrant
The beloved is in my arms, the world is content
Story:
She had waited for him for a long time. He was a traveler, a wanderer, a seeker of truth. He had left her to explore the world, to learn from different masters, to find his own path. She had given him her blessing, but also her promise. She would wait for him, no matter how long it took, no matter how far he went. She loved him more than anything, and she knew he loved her too.
She spent her days in the garden, tending to the flowers, listening to the birds, feeling the breeze. She prayed for his safety, his happiness, his return. She dreamed of him at night, his face, …
Read ...زیباترین آدمهایی که تا کنون شناخته بودم، آنهایی بودند که شکست خورده بودند. رنج میکردند. دچار فقدان بودند و با اینحال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند.
این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شفقت، ملایمت و توجه عمیق و عاشقانه میکرد.
زیبایی این افراد، اتفاقی و بیسبب نبود.
و حال هرچقدر هم که او تلاش میکرد نشان دهد هیچکدام از سختیهایی که کشیده برایش چیزی نبوده و قویتر از این حرفهاست، اون گذر کرده. او مشقتها را گذرانده و من با تمام وجود عارفانه و عاشقانه میپرستمش.
یعنی عشقی عارفانه.
«وقتی برای اولینبار تونستی روی پاهات راه بری رو یادت میآد؟ نه نمیآد. اما لوفی خوب یادشه. چون اون عشق بود. هر طرف ما پر از عشقه و ما بازم عین احمقا توی کوچه و خیابون دنبالش میگردیم. بعضی وقتاهم، عشق یعنی رها کردن، آیکو. میدونم خندهداره اما …
مسئلهای که زیاد ذهنم را مشغول میکرد این بود که چرا هیچکس اهمیت نمیدهد. برای هیچکس مهم نبود ما مانند زندانیها در این مکان زندگی میکنیم؟ از دنیای بیرون، تنها چند کتاب و دست نوشته داشتیم. جز چندین بچهی کوچک، هیچ انسان دیگری آنجا نبود. تمام کودکان هشت سال به بالا بودند. والدینی نداشتند. خاطراتی هم نداشتند. حتی دلیلی برای زندگی هم نداشتند. فقط توسط رباطها برای آینده آماده میشدند. کدام آینده؟ هیچکداممان نمیدانستیم.
بیهوا در حال گشتن در محوطه بودم که پاترونی با سرعت از کنارم گذشت.
پاترونها رباطهای باهوشی بودند که مارا بزرگ میکردند. ما انسان بودیم. از آنها باهوشتر بودیم. پس چرا تمام زندگی ما دست آنها بود؟
پاترون را دنبال کردم و در همان حین گفتم :
「به نظرت میتونم نویسنده بشم، بیست و هشت؟」
او فقط بیهوا از کنارم گذشت.「اوه نه. تو نمیتونی برای خودت شغل انتخاب کنی. 'اونها' تصمیمگیرندهاند.」
'آنها' هرکسی میتوانستند باشند. کسانی که برای آیندهی ما تصمیم میگیرند. …
He had always been afraid of the dark. As a child, he would hide under the covers and pray that the monsters wouldn’t get him. As he grew older, he learned to cope with his fear. He would leave the lights on at night and sleep with the TV on.
But one day, his fear finally caught up with him. He was walking home from work when he heard footsteps behind him. He turned around, but there was no one there. He quickened his pace, but the footsteps grew louder. He started to run, but he knew it was too late.
The darkness enveloped him, and he felt a cold hand on his shoulder. He turned around, and there it was - the monster he had always feared. It was tall and dark, with glowing red eyes. He tried to run, but it was no use. The monster had him …
Read ...Once upon a time, there was a web developer and agricultural engineer who lived in a remote village and worked on his family farm. He loved reading and writing, but he noticed that the world was changing. People now preferred to watch movies on their smartphones rather than reading books. He decided to develop a platform for people to write and read Flash stories. And thus, Flashy was born.
Flashy was an instant hit among the people. It was a platform where people could read and write short stories that could be read in a matter of minutes. The stories were so captivating that people couldn't resist reading them. Flashy became a sensation, and people started spending more time reading stories on Flashy than watching movies on their smartphones.
The web developer was happy that he could bring back the joy of reading to people's lives. He continued to work …
Read ...