زیباترین آدمهایی که تا کنون شناخته بودم، آنهایی بودند که شکست خورده بودند. رنج میکردند. دچار فقدان بودند و با اینحال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند.
این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شفقت، ملایمت و توجه عمیق و عاشقانه میکرد.
زیبایی این افراد، اتفاقی و بیسبب نبود.
و حال هرچقدر هم که او تلاش میکرد نشان دهد هیچکدام از سختیهایی که کشیده برایش چیزی نبوده و قویتر از این حرفهاست، اون گذر کرده. او مشقتها را گذرانده و من با تمام وجود عارفانه و عاشقانه میپرستمش.
یعنی عشقی عارفانه.
«وقتی برای اولینبار تونستی روی پاهات راه بری رو یادت میآد؟ نه نمیآد. اما لوفی خوب یادشه. چون اون عشق بود. هر طرف ما پر از عشقه و ما بازم عین احمقا توی کوچه و خیابون دنبالش میگردیم. بعضی وقتاهم، عشق یعنی رها کردن، آیکو. میدونم خندهداره اما …
مسئلهای که زیاد ذهنم را مشغول میکرد این بود که چرا هیچکس اهمیت نمیدهد. برای هیچکس مهم نبود ما مانند زندانیها در این مکان زندگی میکنیم؟ از دنیای بیرون، تنها چند کتاب و دست نوشته داشتیم. جز چندین بچهی کوچک، هیچ انسان دیگری آنجا نبود. تمام کودکان هشت سال به بالا بودند. والدینی نداشتند. خاطراتی هم نداشتند. حتی دلیلی برای زندگی هم نداشتند. فقط توسط رباطها برای آینده آماده میشدند. کدام آینده؟ هیچکداممان نمیدانستیم.
بیهوا در حال گشتن در محوطه بودم که پاترونی با سرعت از کنارم گذشت.
پاترونها رباطهای باهوشی بودند که مارا بزرگ میکردند. ما انسان بودیم. از آنها باهوشتر بودیم. پس چرا تمام زندگی ما دست آنها بود؟
پاترون را دنبال کردم و در همان حین گفتم :
「به نظرت میتونم نویسنده بشم، بیست و هشت؟」
او فقط بیهوا از کنارم گذشت.「اوه نه. تو نمیتونی برای خودت شغل انتخاب کنی. 'اونها' تصمیمگیرندهاند.」
'آنها' هرکسی میتوانستند باشند. کسانی که برای آیندهی ما تصمیم میگیرند. …
He had always been afraid of the dark. As a child, he would hide under the covers and pray that the monsters wouldn’t get him. As he grew older, he learned to cope with his fear. He would leave the lights on at night and sleep with the TV on.
But one day, his fear finally caught up with him. He was walking home from work when he heard footsteps behind him. He turned around, but there was no one there. He quickened his pace, but the footsteps grew louder. He started to run, but he knew it was too late.
The darkness enveloped him, and he felt a cold hand on his shoulder. He turned around, and there it was - the monster he had always feared. It was tall and dark, with glowing red eyes. He tried to run, but it was no use. The monster had him …
Read ...Once upon a time, there was a web developer and agricultural engineer who lived in a remote village and worked on his family farm. He loved reading and writing, but he noticed that the world was changing. People now preferred to watch movies on their smartphones rather than reading books. He decided to develop a platform for people to write and read Flash stories. And thus, Flashy was born.
Flashy was an instant hit among the people. It was a platform where people could read and write short stories that could be read in a matter of minutes. The stories were so captivating that people couldn't resist reading them. Flashy became a sensation, and people started spending more time reading stories on Flashy than watching movies on their smartphones.
The web developer was happy that he could bring back the joy of reading to people's lives. He continued to work …
Read ...