داستان زهرا
داستان زهرا
maryam maryam Dec. 29, 2023, 7:55 p.m.
Views: 160 | Reviews (1)★★★★★

من یک دختر 9 ساله هستم و اسمم زهرا است. من دوست دارم با عروسک هایم بازی کنم و داستان های خیالی برای آنها بسازم. اما امروز مادرم گفت که باید برای یک مهمانی خانوادگی آماده شوم. من دوست ندارم به مهمانی ها بروم چون خیلی خسته کننده هستند. همه بزرگسال ها درباره کار و سیاست حرف می زنند و من را نمی شناسند. من تنها یک دختر کوچک هستم که دوست دارد بازی کند.

من از مادرم خواستم که بگذارد من در خانه بمانم و با عروسک هایم بازی کنم. اما او گفت که نمی توانم و باید با او بیایم. او گفت که مهمانی در خانه ی عمویم است و او یک هدیه خیلی خاص برای من دارد. من کنجکاو شدم و پرسیدم که هدیه چیست. اما او گفت که باید تا رسیدن به خانه ی عمویم صبر کنم.

من با مادرم رفتم و در ماشین نشستم. من دوست داشتم از پنجره به بیرون نگاه کنم و تصور کنم که من یک شاهزاده خانم هستم که به سفر می رود. من دیدم که چه خیلی چیزهای جالبی وجود دارند. من دیدم که یک پارک بازی، یک کتابخانه، یک سینما و یک موزه هستند. من دوست داشتم که به آنها بروم و کاوش کنم. اما مادرم گفت که ما وقت نداریم و باید به مهمانی برویم.

ما به خانه ی عمویم رسیدیم و من از ماشین پیاده شدم. من دیدم که خانه ی عمویم خیلی بزرگ و زیبا است. من دیدم که یک باغ گل، یک استخر، یک آلاچیق و یک سگ دوست داشتنی وجود دارند. من دوست داشتم که با سگ بازی کنم و باغ گل را ببینم. اما مادرم گفت که باید با او بیایم و عمویم را ببینم.

من با مادرم رفتم و عمویم را دیدم. او یک مرد خوشگل و خوش تیپ بود. او لبخند زد و به من سلام کرد. او گفت که خوشحال است که من را می بیند و هدیه اش را به من داد. من هدیه را گرفتم و باز کردم. من دیدم که یک عروسک بسیار زیبا و شبیه به من بود. او یک لباس گلدار، یک کلاه، یک کیف و یک جواهر داشت. من خیلی شاد شدم و عمویم را بغل کردم. او گفت که این عروسک را خودش ساخته است و از من الهام گرفته است. او گفت که او یک نویسنده داستان های خیالی است و دوست دارد با عروسک ها بازی کند. او گفت که او هم مثل من یک دختر کوچک است که دوست دارد بازی کند.

من خیلی متعجب و خوشحال شدم. من فکر کردم که عمویم خیلی شبیه به من است و ما خیلی چیزها را با هم مشترک داریم. من گفتم که دوست دارم با او بازی کنم و داستان های خیالی برای عروسک هایمان بسازیم. او گفت که من هم دوست دارم و پیشنهاد کرد که برویم به باغ گل و با سگ بازی کنیم. مادرم موافقت کرد و گفت که ما را تنها بگذارد. من و عمویم دست در دست رفتیم به باغ گل و با عروسک هایمان بازی کردیم. ما داستان های خیلی جالبی برای آنها ساختیم و خیلی خوش گذراندیم. من فکر کردم که این بهترین مهمانی است که تا حالا رفته ام.

Reviews (1)

User: dehongi | Rated: ★★★★★

Nice