azriel's opinion.
azriel's opinion.
ziamaiko ziamaiko Jan. 4, 2024, 6:25 p.m.
Views: 118 | Reviews (1)★★★★★

دنیا کاملا بی‌عدالت است. شعارهایی که می‌گویند همه یکسان هستند، همه دروغ‌هایی مانند گل‌های پژمرده‌اند. روزی زیبا بودند؛ اما حالا دارند از بین می‌روند. زشت شده‌اند و از زیبایی‌شان چیزی نمانده. نماد مرگ هستند.
در میان زندگی سرنوشتت دگرگون می‌شود. تمام بدی‌های دنیا سرت خراب می‌شوند بدون اینکه کار اشتباهی کرده باشی.
بله. تمام بدی‌های زندگی آزمون الهی نیست. نمی‌خواهد ما را قوی کند. اتفاق‌های بد می‌افتند. همین. زندگی‌ات می‌تواند نابود شود بدون اینکه کار اشتباهی کرده باشی.
من تا کنون مرگ آدم‌های زیادی را دیده‌ام. حتی خودم هم بارها و بارها به مرگ نزدیک شده‌ام و می‌دانم که چقدر واقعی‌ست.
گرچه مثل اینکه برای آیکو اینطور نیست. هرگز نبوده است. هر زمان که اتفاق وحشتناکی می‌افتد آیکو فقط جلو می‌رود و خیلی مصمم می‌گوید. «من نمی‌میرم!» نه من و نه آکی هرگز منظورش را متوجه نشده‌ایم. هرگز نفهمیدیم از کجا انقدر مطمئن است که نمی‌میرد. از طرفی، درمورد مردن ما بیش از حد نگران می‌شود.
اولین باری که آکی نزدیک به مردنش بود، تابستان بعد مرگ سابو بود. آن‌موقع آیکو درمورد اینکه هرگز‌ قصر را ترک نکرده صحبت کرد و آکی گفت که این چقدر احمقانه است. ما خیلی چیزها را از سر گذرانده بودیم و اینکه آیکو هیچوقت چنین چیزهایی را تجربه نکرده بود باور نکردنی بود.
برای همین اولین جنایت بزرگ‌مان را آن‌زمان مرتکب شدیم و شاهدخت را دزدیدیم. اگر کسی به احمقی آکی همراهمان نبود و یا با دوستان آیکو نبودیم، قطعا ما را تا ابد زندانی می‌کردند یا شاید مارا اعدام می‌کردند.
به جنگل که رسیدیم، آکی برای نشان دادن هیجانش از درخت بزرگی بالا رفت و همان لحظه هم سقوط کرد و محکم به زمین خورد. وحشتی درونم احساس کردم که هرگز قبلا درموردش نمی‌دانستم. حالا نمی‌دانم آن احساس برای چه بود. از مردن آکی می‌ترسیدم؟ یا از اینکه جلوی چشمم اتفاق افتاده و کاری برایش نکردم؟ یا شاید هم اینکه بعد مرگ او دیگر هیچ‌کس مرا دوست نخواهد داشت.
حتی یک ثانیه هم نگذشت که آیکو در حالی که گریه می‌کرد به طرفش دوید و پشت سر هم داد می‌زد. «نجاتت می‌دم. نجاتت می‌دم..»
سر آکی کمی خونی شده بود اما هنوزم همان احمق سرخوش سابق بود. آیکو سر آکی رو در دستانش گرفت و با نگرانی گفت. «آکی، توی چشم‌هام نگاه کن. چی می‌بینی؟»
«چشم‌هات!»
نفس عمیقی کشیدم و به او اخم کردم. مثل اینکه تنها کسی که بین ما هرگز نمی‌میرد آیکو نیست. آکی هم هست.
در انتهای روز، روی صخره‌ها نشستیم و به بالا آمدن آب دریا نگاه کردیم.
آکی گفت. «می‌خوام همراه آزریل کل دریا.. نه. کل دنیا رو فتح کنم.»
آیکو گفت. «منم می‌خوام آدم خوبی باشم و همراه آکی برم!»
به آرامی زمزمه کردم. «من آدم خوبی‌ام؟» گرچه اصلا نمی‌دانم چرا آن سوال را پرسیدم. پرسیدنش هم خیلی خجالت‌زده‌ام کردم.
آیکو که شنیده بود، خیلی ساده شانه‌هاش را بالا انداخت. «نمی‌دونم.»
متعجب شدم. «چرا؟»
«چون آدم خوب و بد توی دنیا وجود نداره. درست همونطور که خوبی و بدی مطلق وجود نداره. توی می‌تونی برای یک نفر بهترین آدم جهان باشی در حالی که برای یه نفر دیگه بدترینی. باید بپرسی 'آیا من برای تو آدم خوبیم؟'»
تکرار کردم. «من برای تو آدم خوبی‌ام؟»
لبخند زد. «تو بهترینی.»
و باز هم در انتهای روز، از پدرم متنفر شدم. از اینکه قصد کشت آن‌هارا داشت متنفر بودم. از اینکه خودم شبیه او شدم.. متنفرم.

Reviews (1)

User: dehongi | Rated: ★★★★★

Fabulous 👌