No audio file available.
No video available.
از آن ابتدا، مشخص بود که او بینهایت باهوش است. در واقع از همان سنین پایین همه میدانستند که او نابغه است. اما هرگز توجهای کافی نگرفت تا از آن موهبت در راه خوبی استفاده کند.
نامش را موروس گذاشتند. معنی سرنوشت میدهد. شخصی است که به بدترین چیزی که میتواند اتفاق بیافتد فکر میکند و بسیار منفینگر است.
هرگز پدرش را ندید. مادرش به او میگفت پدرش برای پیدا کردن خوشحالی واقعی آنها را ترک کرده است. تصور میکرد پدرش او را دلیل ناراحتی میدانسته.
زمانی که تنها سه سال داشت، مادرش جلوی او، درست جلوی چشمانش، خودکشی کرد و او هیچکاری جز تماشا کردن انجام نداد.
او آنقدر از تغییر ناگهانی احساستش در یک لحظه ترسید که فقط لبخند زد. انگار لبخند زدن او را به دنیایی که مادرش هنوز زنده بود برمیگرداند.
او میدانست باید برای مادر عزیزش احساس دلسوزی و غم بکند. واقعا هم چنین احساسی داشت. اما باید حقیقتی را هم اعتراف میکرد. در حالی که به چهرهی آرام و بیحرکت مادرش نگاه میکرد، احساسی اجتنابناپذیر در اعماق دلش حس کرد.
حسادت.
چرا او نمرده بود؟
چهارده سال بعد، به تنهایی در خیابان قدم میزد. خورشید هنوز در آسمان بود، اما هوا کمکم داشت تاریک میشد. درست وقتش بود. در این زمان او قربانیهایش را انتخاب میکرد.
معمولا خوشحالترین آدمی که سر راهش بود را انتخاب میکرد. مثلا افرادی که با خوشحالی کیک تولد انتخاب میکردند. او در اصل از کشتن آدمها خوشش نمیآمد. میخواست تمام خوشحالیها را از بین ببرد.
آیا ممکن بود؟ درست نمیدانست..
با دستانش یا هر شی تیزی که دم دستش قرار میگرفت آنها را میکشت. زمانی که پلیسها اجساد را پیدا میکردند، به راحتی متوجه میشدند مقتولها چقدر بیرحمانه به قتل رسیدهاند.
اجساد را تکهتکه میکرد و بعد هر تکه را در جای دوری دفن میکرد. هرگز آنها را در خانهاش دفن نمیکرد. حالش از آن آدمهای خوشحال ذوقزده بههم میخورد. بهتر بود در جایی دور، توسط کرمها خورده شوند.
او جوری آدمها را میکشت که اگر زنده میماندند (که البته هرگز نمیماندند) دوباره خوشحالی واقعی را تجربه نکنند. نه حتی با بهترین چیزها.
اما آخر سر، هر قاتلی شناخته میشود. او هم بعد دو سال قتلهای پیدرپی بازداشت شد.
هرگز حتی به فکرش هم خطور نکرده بود که روزی از قتلهایش خسته بشود و خودش را به پلیس معرفی کند.
حال قتلهایش برایش حس خوبی داشتند. آن زمانها لبخند میزد. درست مثل لبخندی که موقع مرگ مادرش بر لب داشت.
و سر انجام او، به اعدام محکوم شد.
چشمانش در نورهای سفید، به قرمزی میزدند. «من رو گردن بزنید و بازهم معتقدم خوشحالی واقعی چیزی جز توهمی واهی نیست.»
It's the epitome of dark stories.