ما تنهایی میرقصیم. فقط تنهایی یک پسر، مرد میشود. از فقدانهایش عبور میکند و آنها را ناچیز میشمارد.
اگر فقط مردم نگاهشان را از زندگی مردم برمیداشتند، آنگاه همه چیز آسانتر میشد.
کسی که عروج میکند انسان است. کسی که سقوط میکند نیز انسان است!
«تو، معذرتخواهی کن.»
در برابر تمام گناهان و کارهای اشتباهی که انجام داده بود، معذرتخواهی زیاد از حد ناچیز بود.
«جور دیگه مجازاتم کنید.»
فکر میکرد یکنوع حقارت است که بخواهد از دشمنش معذرت بخواهد.
«شخصی که جرات معذرتخواهی نداره، حق اشتباه کردن هم نداره. این چیزیه که باید یاد بگیری.»
گاهی اوقات لجاجت چیزی جز حقارت نبود.
پا فشاری بر چیزی که از هر طرف اشتباه است بینهایت احمقانه است. آدمهای لجباز از دیدگاه من، قوی و محکم نیستند. در صورتی که بر چیز نادرستی لجبازی میکنند، فقط احمقهای حقیر هستند.
«توجه کن، تو نمیتونی همه رو نجات بدی.»
«اینکه میتونم یا نه رو وقتی میفهمیم که تلاشم رو بکنم. حتی اگه آسمانها بگن من باید بمیرم، یا حتی اگه اون شمشیر در قلبم فرو بره و من رو بکشه، بازم تا وقتی زندهام و نفس میکشم دست از مبارزه برنمیدارم.» ادامه داد؛ «درسته، تو یه خدایی. همینش هم خوبه. یک خدا هم نمیتونه جلوی من رو بگیره.»
Interesting