گاهی واقعیت آنقدر دردناک است که تا مغز استخوانمان را میسوزاند. و ما هم هیچکاری نمیتوانیم بکنیم.
من هم برای واقعیت، کتاب خواندن را انتخاب کردم. انگار که دنیایش، مرا به زندگی میآورد و شخصیتهایش به من مکانی برای آرامش میدادند.
اما حتی کتابها هم همیشه خوشحالت نمیکند.
آن کتاب به احساسات من ضربهی بزرگی زد. میخواستم تکهپارهش کنم و آتشش بزنم. اما بعد به خاطر آوردم واقعیت را هرگز نمیتوانم آتش بزنم.
عمیقا دلم میخواست در این قلمروی انسانی یک بهشت وجود داشته باشد، جایی که ما بتوانیم برای بقیه عمرمان همدیگر را همراهی کنیم ولی هرگز به گذشته اشاره نکنیم، انگار آن گذشته هرگز رخ نداده بود.
در هر صورت برای ورود به آینده، باید گذشته را رها کرد. اما گذشتهام با قدرتی شدید چنان به من چسبیده است که احساس میکنم در زمان گیر کردهام.
فقط ایستادهام. هیچچیز دیگر ناراحتم نمیکند. و هیچچیز هم خوشحالم نمیکند. حتی هیچچیز هم مرا نمیترساند.
از نظر من ترسناکترین لحظه در زندگی زمانی است که آدم با گناههای خودش رو به رو میشود. مخصوصا اگر گناهانت در حق کسی بوده باشد که بیشتر از همه به تو اهمیت میداده است.
قلب آدمهای زیادی را شکستهام. اما فقط چون آنها قلب من را بارها و بارها شکسته بودند.
بعضی آدمها هستند که حتی اگر قلبم را در دستانشان بگیرند و آن را بشکنند، دستانشان را باز میکنم و تکههای شکستهام را بیرون میآورم که مبادا به آنها صدمه بزند.
اما بعضی دیگر وقتی قلبم را میشکنند، شکستن قلبشان جواب نیست. دوست دارم نابودشان کنم. فانتزی مرگشان در تمام راههای ممکن همیشه در ذهنم میچرخد.
من معمولا از کسی متنفر نمیشوم. اما افرادی که ازشان متنفرم، آنها حتی از شیاطین هم پستترند.
نفرتانگیزترین موجودات زمین ارواح و شیاطین نیستند. بلکه هیولایان بیارزش و بزدلی هستند که پوست انسان به تن دارند و در میان جمع مخفی شدهاند و حاضرند هر چیزی بگویند و هر کاری بکنند تا خودشان زنده بمانند. و در انتهای همهی این اتفاقات، تنها میگویند: فقط میخواستم زنده بمونم. من که قدرتی ندارم. هیچ کار اشتباهی نکردم!
حالم از همهشان بههم میخورد.
«میتونی یه آدم رو بکشی؟»
«همه میتونن. مهم اینه که چطور.»
«خب.. با صلاح یا کلمات.»
«اوه. مگه هردو یکی نیستن؟»
They are the same maybe worse.